نطق زیبا

سخن زیبا , شعر , پند و حکایت , حرف دل شما

نطق زیبا

سخن زیبا , شعر , پند و حکایت , حرف دل شما

فقر

میخواهم  بگویم ......

فقر  همه جا سر میکشد .......

فقر، گرسنگی نیست ، عریانی  هم  نیست ......

فقر، چیزی را " نداشتن " است ، ولی ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

فقر،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

فقر،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

فقر، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

فقر، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

فقر،  همه جا سر میکشد ........

فقر، شب را " بی غذا " سر کردن نیست ..

فقر، روز را  " بی اندیشه"  سر کردن است ..

(دکتر علی شریعتی)


نویسنده  منصور از مشهد   تماس با نویسنده www.notgheziba.blogsky.com


ارزش ملک و سلطنت

روزی بهلول بر هارون الرشید وارد شد .

خلیفه گفت: مرا پندی بده!

 بهلول پرسید :

اگر در بیابانی بی آب تشنگی بر تو غلبه نماید چندانکه مشرف به موت گردی ، در مقابل جرعه ای آب که عطش تو را فرونشاند چه میدهی ؟

گفت : صد دینار طلا .

پرسید : اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد ؟

 گفت : نصف پادشاهیم را .

بهلول گفت : حال اگر به حبس البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی ، چه میدهی که آنرا علاج کنند ؟

گفت : نیم دیگر سلطنتم را .

 بهلول گفت :

 پس ای خلیفه ، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی .


نویسنده  منصور از مشهد   تماس با نویسنده www.notgheziba.blogsky.com

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
    فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به ف
رشتگان این گونه می گفت: " می آید!! من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود! و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد ولی سر انجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

 فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست."

گنجشک گفت:
" لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود"

 و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

سکوتی در عرش طنین انداز شد. 

فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت:
" ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. "

 گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی. "

 اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. 

های... های... گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

نویسنده  منصور از مشهد   تماس با نویسنده www.notgheziba.blogsky.com

چرا شد بهتر از هزار شب

امشب چشم که باز کردم وسرگردوندم دیدم جمعی را سیاه پوش که در تاریکیه غمی محزون رو به چراغ سبزی که نورش لعل های درخشانشان را روی گونه هایشان به نمایش گذاشته بود نشسته بودند

 و انگار چشمم نمدار شدو تار میدید که دستم به دنبال حلقه در خانه خدا میگشت

            تا گرفت دستم حلقه را

                                      دلم گفت خدایا مگیرش از من 

   

 

                                                              یا علی


به قلم   منصور

هلن کلر

بهترین و زیباترین چیزها در دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیستند باید آنها را با قلبتان احساس کنید.

(هلن کلر)


 نویسنده  محسن_ش از مشهد  تماس با نویسنده mohsen_atract@yahoo.com